سفارش تبلیغ
صبا ویژن































بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

سوختم در تبی که از عشق است ... شعله در شعله در گلستانت!
مثل رسم خدا و ابراهیم... مثل گنجشک ؛ زیر بارانت

نفسم را شماره می کردم،نفست را شماره می دادی
حسِ پس لرزه های بم را داشت، دیدن دست های لرزانت

بیقرار شنیدنت بودم، مثل آواز عاشقانه ی قو
شعر می خواندی و به شور غزل، تار می زد دل پریشانت

روزها می گذشت و از تقویم آنچه می ماند چند کاغذ بود
هفته وماه وسال من شده بود دست مرداد و چشم آبانت!

من که کفر برادرانم را مثل پیراهنی در آوردم
با کدام آیه قبله ات خواندم؟! به چه وردی شدم مسلمانت؟!

دل و دینی نداشتم هرگز، که نماز تو را اقامه کند
تو چگونه خدای من شده ای !؟ ... با دو گوی سیاه شیطانت!

من ِ لیلی برات مجنونم  ... من ِ مجنون برات می میرم
قصه ی عاشقانه ای داری ، مثل "ابسال" با "سلامان"ت !

من حسودم حسود ... آری! -عشق- این بلا را سر من آورده
قلبم آشوب می شود وقتی دست های کسی به دستانت......

می رسد یا نمی رسد روزی، که تو مال خودِ خودم باشی!؟
طالع ما دو تا یکی بشود ، شکل یک قلب کنج فنجانت...

کاش آن سوزنی که مدتهاست، توی انبار کاه جا مانده
با سر انگشت یک پری می دوخت،دست های مرا به دامانت...

" مریم پیله ور "


نوشته شده در سه شنبه 93/12/12ساعت 1:37 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

Design By : Pichak