سفارش تبلیغ
صبا ویژن































بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

لطفا نظر بدید

 

یادتون نره ها!!!!!!!!!!!


نوشته شده در شنبه 88/9/28ساعت 2:5 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در شنبه 88/9/28ساعت 2:2 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او
شد با غم و غصه رو به رو عاشق او
پایان    حکایتم    شنیدن    دارد
من عاشق او بودم و او عاشق او


نوشته شده در شنبه 88/9/28ساعت 1:30 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

قرار ما به رفتن بود. نگو چی شد. نمی دونم

خودم گفتم تمومش کن. خودم گفتم نمی تونم

نمی دونم کجا رفتم. نمی دونم دلم چی شد

درست تو بدترین لحظه ، ببین کی عاشق کی شد

 


نوشته شده در شنبه 88/9/28ساعت 1:23 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

یک اتفاق خوب به اندازه ی غروب
داغ از تنور سینه ی تب کرده ی جنوب

تاراج یک مترسک و هر بار یک کلاغ
از من نمانده هیچ جز تکه های چوب

زیباترین گناه من اینجا جهنم است
من متهم به عشق تو، یک اتهام خوب

از دور دست حادثه ماری مرا گزید
زهری که بی تو در تن من می کند رسوب

با تیک تاک قلب تو من کوک می شوم
حالا که رفته است همه ی لحظه های خوب

 


نوشته شده در شنبه 88/9/28ساعت 1:6 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

شب ها که بغض می کنی ، دنیا سکوت می کنه

زمان به صفر می رسه ، زمین سقوط می کنه

 

 


نوشته شده در شنبه 88/9/28ساعت 12:43 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

گفتی چشم ها را باید شست! شستم ولی....

گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی...

گفتی زیر باران باید رفت! رفتم ولی...

او نه چشم های خیس و نگاه شسته ام را ،

نه نگاه دیگرم را،

هیچکدام را ندید!

فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت:

دیوانه ی باران ندیده!!!


نوشته شده در شنبه 88/9/28ساعت 12:37 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

با خوشدلان مگویید اسرار میپرستی
کانان خبر ندارند از گریه های مستی

 ساقی ز بار هستی،بر لب رسید جان ها
جامی بیار و بستان،ما را ز دست هستی

 شیخم به طعنه گفتا: دین تو چیست؟ گفتم
گر کافرم نخوانی ، مستی و می پرستی

 خاکم که در بلندی، بازیچه نسیمم
یاران رها کنیدم در تنگنای پستی

 شرمم نمی دهد ره بر آستان وصلت
کز کوته آستینان ناید دراز دستی

                                             (پژمان بختیاری)

 


نوشته شده در جمعه 88/9/20ساعت 2:51 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

قصه ی مرگ پلنگ ها همیشه برام جالب بود.چند وقت پیش یه غزل از استاد حسین منزوی خوندم که خیلی زیبا بود.و اوج زیبایی اون از نظر من تشبیه دل مغرور به پلنگه.


خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را ز بلندایش به سوی خاک کشیدن بود


 

پلنگ من _ دل مغرورم _ پرید و پنجه به خالی زد

که عشق _ماه بلند من_ ورای دست رسیدن بود


 

گل شکفته خداحافظ! اگر چه لحظه ی دیدارت

شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود


 

من و تو آن خطیم. آری! موازیان به ناچاری

که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود


 

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود


 

شراب خواستم و عمر شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغل پیشه،بهانه اش نشنیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود


 


نوشته شده در جمعه 88/9/20ساعت 2:46 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

   1   2      >
Design By : Pichak