بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
وقتی گفتم : « دوستت دارم » می دانسنم ... وحشی ها به دنبالم خواهند آمد با نیزه های زهر آلود و تیر و کمان عکسم روی همه دیوار ها چسبانده می شود اثر انگشتم در تمام پاسگاه ها پخش می شود جایزه بزرگ را به کسی می دهند که سر مرا برایشان ببرد و آن روز مانند پرتقالی فلسطینی بر دروازه ی شهر خواهند آویخت روزی که نامت را بر برگ های گل ها نوشتم می دانستم همه بی سوادان در برابرم می ایستند عثمانی ها با من مخالفند درویش ها با من مخالفند کلاه نمدی ها مخالفند آنان که عشق را تجربه نکرده اند مخالفند بیماران جنسی مخالفند وقتی تصمیم گرفتم آخرین خلیفه را بکشم و حکومتی برای عشق پایه گذاری کنم گه تو پادشاه آن باشی می دانستم تنها گنجشک ها به همراه من انقلاب خواهند کرد... نزار قبانی ترجمه اصغر علی کرمی دلم میخواست در عصر دیگری دوستت میداشتم! در عصری مهربانتر و شاعرانهتر! عصری که عطرِ کتاب، عطرِ یاس و عطرِ آزادی را بیشتر حس میکرد! دلم میخواست تو را در عصر شمع دوست میداشتم! در عصر هیزم و بادبزنهای اسپانیایی و نامههای نوشته شده با پر و پیراهنهای تافتهی رنگارنگ! نه در عصر دیسکو، ماشینهای فراری و شلوارهای جین! دلم میخواست تو را در عصرِ دیگری میدیدم! عصری که در آن گنجشکان، پلیکانها و پریان دریایی حاکم بودند! عصری که از آنِ نقاشان بود، از آنِ موسیقیدانها، عاشقان، شاعران، کودکان و دیوانگان! دلم میخواست تو با من بودی در عصری که بر گلُ شعرُ بوریا وُ زن ستم نبود! ولی افسوس! ما دیر رسیدیم! ما گل عشق را جستجو میکنیم، در عصری که با عشق بیگانه است "نزار قبانی" نوروز شد، غلطید روی سفرهام سیبت عیدی بده ای برکت یک سال در جیبت! تو: نسخهای کمیاب با خطّ خود حافظ کردند با خورشید صبح عید، تذهیبت خورشید فروردین نه! مستِ استکانی از جوشاندهی بابونه، لیمو، سنبل الطیبت کج کرده بودی راه و بی یک بوسه میرفتی لب هـــای لجبــازم ولــی کردند ترغیبت... روز ازل یک آن ملائک ذوقشان گل کرد کــردند با شــهد و گلاب ناب ترکیبت *** گفتی :" بیا و کفترک! بر بام من بنشین" پرواز را برد از سرم آن کاف ِ تحبیبت سوختم در تبی که از عشق است ... شعله در شعله در گلستانت! نفسم را شماره می کردم،نفست را شماره می دادی بیقرار شنیدنت بودم، مثل آواز عاشقانه ی قو روزها می گذشت و از تقویم آنچه می ماند چند کاغذ بود من که کفر برادرانم را مثل پیراهنی در آوردم دل و دینی نداشتم هرگز، که نماز تو را اقامه کند من ِ لیلی برات مجنونم ... من ِ مجنون برات می میرم من حسودم حسود ... آری! -عشق- این بلا را سر من آورده می رسد یا نمی رسد روزی، که تو مال خودِ خودم باشی!؟ کاش آن سوزنی که مدتهاست، توی انبار کاه جا مانده " مریم پیله ور " یک روز، بلکه پنجاه سال دیگر موهای نوه ات را نوازش می کنی در ایوان پاییز و به شعرهای شاعری می اندیشی که در جوانی ات عاشق تو بود شاعری که اگر زنده بود هنوز هم می توانست موهای سپیدت را به نخستین برف زمستان تشبیه کند و در چین دور چشمانت حروف مقدس نقش شده بر کتیبه های کهن را بیابد... یک روز بلکه پنجاه سال دیگر ترانه ی من را از رادیو خواهی شنید در برنامه ی "مروری بر ترانه های کهن" شاید و بار دیگر به یاد خواهی آورد سطر هایی را که به صله ی یک لبخند تو نوشته شدند تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک و این شعر در آن روز تازه ترین شعرم برای تو خواهد بود... "یغما گلرویی" دیگر جا نیست "احمد شاملو" دلم برای تو تنگ شده است به هوای دیدنت ای انار ترک خورده بر فراز درخت از تو محرومم اندوه ها در من شعله ور است و گرفتار ناتوانی های خویشم من تو را دوباره کی خواهم دید راه ها باز است دلم برای تو تنگ شده است "رسول یونان" مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم که جان را نسخهای باشد ز لوح خال هندویت تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت پ.ن : چه خوب که هستی و چه خوب تر که به بهانه های مختلف می تونم بودنت رو به خودم تبریک بگم. :) کیستی که من کلیدِ خانه ام را کیستی که من "احمد شاملو" اگر از کوی تو بویی به من رساند باد پ.ن : بالاخره با این غزل همراه همیشگی لحظات سخت زندگی ام از شک و تردید ها نجات پیدا کردم. :)
مثل رسم خدا و ابراهیم... مثل گنجشک ؛ زیر بارانت
حسِ پس لرزه های بم را داشت، دیدن دست های لرزانت
شعر می خواندی و به شور غزل، تار می زد دل پریشانت
هفته وماه وسال من شده بود دست مرداد و چشم آبانت!
با کدام آیه قبله ات خواندم؟! به چه وردی شدم مسلمانت؟!
تو چگونه خدای من شده ای !؟ ... با دو گوی سیاه شیطانت!
قصه ی عاشقانه ای داری ، مثل "ابسال" با "سلامان"ت !
قلبم آشوب می شود وقتی دست های کسی به دستانت......
طالع ما دو تا یکی بشود ، شکل یک قلب کنج فنجانت...
با سر انگشت یک پری می دوخت،دست های مرا به دامانت...
قلبت پر از اندوه است
خدایان همهی آسمان هایت
بر خاک افتاده اند
چون کودکی
بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی
وغروری کودن از گریستن پرهیزت می دهد.
این است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم.
می ترسی- به تو بگویم- تو از زندگی می ترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو می ترسی.
به تاریکی نگاه می کنی
از وحشت می لرزی
ومرا در کنار خود
از یاد
می بری.
اما نمی دانم چه کار کنم
مثل پرنده ای لالم
که می خواهد آواز بخواند و نمی تواند.
در قاب پنجره ها قد می کشم
نیستی
فرو می ریزم
مثل فواره ای بر سر خودم
زیر آوار خودم می مانم در گوشه ی اتاق
من دستی کوتاهم
من پرنده ای بی بالم
ای آسمان دور دست!
آنگونه که دهکده از پزشک
کویر از آب
لاک پشت از پرواز
ابر ها در من در حال بارش
نیمی آتشم
نیمی باران
اما بارانم ، آتشم را خاموش نمی کند.
رودی کوچکم
گرفتار باتلاق.
ای پرنده ی مسافر
از کجا معلوم که دوباره برگردی؟
آفتاب می تابد
اما من
حسرت راه رفتنم در پای فلج
گرسنه ای هستم
که نانم را
جای ماه بر سینه ی آسمان چسبانده اند.
اما نمی دانم چه کار کنم
آرام می گریم
حال آدمی را دارم
که می خواهد به همسر مرده اش تلفن کند
اما نمی کند
چرا که به خوبی می داند
در بهشت گوشی ها را بر نمی دارند ....
اینگونه
به اعتماد...
نامِ خود را
با تو می گویم
در دستت می گذارم
نانِ شادی هایم را
با تو قسمت میکنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب می روم؟
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ می کنم؟
به مژده جان و جهان را به باد خواهم داد
اگرچه گرد برانگیختی ز هستی من
غباری از من خاکی به دامنت مرساد
تو تا به روی من ای نور دیده در بستی...
دگر جهان در شادی به روی من نگشاد
خیال روی توام دیده می کند پر خون
هوای زلف توام عمر می دهد بر باد
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یاد می کنی از من نه می روی از یاد
به جای طعنه اگر تیغ می زند دشمن
ز دوست دست نداریم،هرچه بادا باد
ز دست عشق تو جان را نمی برد حافظ
که جان ز محنت شیرین نمی برد فرهاد.
Design By : Pichak |