سفارش تبلیغ
صبا ویژن































بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

شاید اگه هر کسی بخواد یه بعد از ظهر دلگیر پاییزی رو بگذرونه ، جایی رو انتخاب کنه که خاطره های زیادی ازش داره! مثل من که امروز پر بودم از دلتنگی پاییزی و راه افتادم سمت نوبهار! همون خیابون بلند ، با یه عالمه درختای پیر و مغازه های لوکس! با یه عالمه خاطره!

سوز عجیبی داره هوا! سوزی که تا مغز استخونت می ره و یه حسی بهت می ده و این حس باعث می شه فکر کنی که هنوز هستی! خودمم نمی دونم دارم به چی فکر می کنم؟ به بودن؟ یا شک به نبودن؟ یا به قول شکسپیر " بودن یا نبودن؟! "

وقتی می رم به قیافه تک تک آدما نگاه می کنم. پشت ویترین مغازه ها می ایستم و جدید ترین لباس ها و وسایل رو نگاه می کنم.آگهی هایی که گوشه گوشه ی دیوارها چسبوندن می خونم. و راه می رم و راه می رم و راه می رم.تا اینکه خسته می شم. به خودم می گم : "خوب! این هم از آدم ها و ویترین ها و آگهی ها و جدیدترین ها! هیچ کدومشون جالب نبود! " همون جا وایمیسم ، یک ثانیه مکث می کنم و بر می گردم. سرمو می ندازم پایین و فقط به زمین نگاه می کنم. به برگ های زرد! به قطره های بارونی که روی زمین می شینه!

ماشین ها مدام بوق می زنن! گاز می دن! انگار خیلی عجله دارن. آدمایی که از دور و برم می گذرن و من فقط پاهاشون رو می بینم ، تند تر قدم برمی دارن! فهمیدم! دلیلش همین قطره های بارونه! خنده ام می گیره! یهو همه خیابون خلوت می شه. یه فصل همه منتظر بارون بودن،حالا که اومده ازش فرار می کنن. و من به این فکر می کنم که مگه این قطره ها ترس دارن؟ گیرم که لباسهام خیس شد! گیرم که موهام به هم ریخت! آخرش من هنوز هم منم! دلم می خواد سرمو بالا بگیرم و داد بزنم: " آهای ابر های تیره من هنوز هم منتظرتونم. بیاید!" و حس کنم که هنوز هستم و زندگی می کنم.

یاد استاد کریمی می افتم؛ به پشتی صندلی اش تکیه می ده و می پرسه " این زندگی که گفتی یعنی چی؟" ‌و من دنبال جواب می گردم! زندگی؟ زندگی شاید همین برگ های زردی باشه که زیر پای منه! و من از شنیدن صدای نابودی شون خوشم میاد! نه فقط من بلکه شاید تمام مردم دنیا! زندگی شاید همین سوزی باشه که تا مغز استخونت می ره و بهت می گه : هی یارو! تو هنوز هستی! زندگی شاید همین تعجیلی باشه که توی قدم های رهگذر ها نمود پیدا می کنه! اما واقعا زندگی چیه؟

بازم یاد استاد می افتم که خودشو تکون می ده ، آرنج دستش رو می ذاره روی تریبون، انگشت هاشو یه جوری می گیره که انگار یه کاسه توی دستشه و در حالی که یه لبخند روی لب هاش نشسته می گه :‌" نیچه و شوپنهاور می گن زندگی بما هو زندگیست. یعنی زندگی فی نفسه زندگیست. "  یعنی زندگی زندگیست!!!

89/8/13

 


نوشته شده در شنبه 89/8/22ساعت 11:21 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

تقدیم به دایی عزیزم ؛ علی ! که ملازم ِ همیشگی ِ خاطرات ِ شیرین ِ کودکی ِ منه !

 

با اینکه تو در قلب من آشوب بر پا می کنی
زشتی ِ ایام مرا تنها تو زیبا می کنی

از درد می گویی و از نامردی ِ این روزگار
آری بگو که زندگی را خوب معنا می کنی

«امروز» در تقویم تو نقش خیال و آرزو
انگار تو «دیروز» را پیوست فردا می کنی

جادوگر عشقی و در پس کوچه های عاشقی
تو ذره ای از مهر را یکباره دریا می کنی

در این غزل پنهان شده یک کوله بار از خاطره
آن خاطرات ناب را تنها تو معنا می کنی


نوشته شده در چهارشنبه 89/8/5ساعت 11:20 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

Design By : Pichak