سفارش تبلیغ
صبا ویژن































بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

سلام. ببخشید که تازه قالب وبلاگم رو عوض کردم و یه خورده که چه عرض کنم؟ پنج شش خورده ظاهرش به هم ریخته!
و اما این هم یه نا تمام دیگه... لطفا منو از نظراتتون بی بهره نزارید!

تنهایی و سکوت و یک عشق نیمه کاره
هرشب نگاه کردن ، تنها به یک ستاره
در زیر نور مهتاب ، هر لحظه گریه کردن
با یاس و نا امیدی ، یک قلب پاره پاره
دلتنگم از نبودن ، از هرچه دل بریدن
از یاد بردن ِ یار! دل بستن ِ دوباره
...

نوشته شده در پنج شنبه 89/7/29ساعت 12:46 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

به امیرعلی می گم : امیرعلی! اون عکس منه! بدش به من!
امیرعلی می خنده و چشماشو تنگ می کنه و می گه : نه! عَمَ!
دایی عکس رو از دستش می قاپه و می گه: بیا. برش دار!
و من اونو توی جیبم پنهان می کنم.اونا می رن و من میام توی خونه! یه چیزی توی جیبم سنگینی می کنه! دستم رو توی جیبم می برم و می بینم همون عکس سه در چهاره! به عکس خودم نگاه می کنم ! به این بار سنگینی که توی جیبم بود نگاه می کنم و لبخند می زنم! شاید هم می خندم!! پشت عکس رو نگاه می کنم: نازنین صیدی. شماره شناسنامه فلان. نام پدر فلان. باز هم لبخند می زنم. شاید هم می خندم.یه حس کودکانه تمام وجودم رو تسخیر می کنه! یه شیطنت کودکانه! عکس رو برمی دارم و به هشت تیکه تقسیمش می کنم.دیگه نازنین نیست! چشماش انگار دراومده! لبش شکافته شده! پیشونی اش نصف شده! باز هم می خندم. شاید هم لبخند می زنم! تیکه های عکس رو درهم و برهم می چینم و نگاه می کنم.تیکه ها رو برمی گردونم حتی اسمی هم باقی نمونده! همه رو جمع می کنم و می ریزم تو سطل آشغال. مامان میاد نایلون رو گره می زنه و ریکا رو خالی می کنه روی نایلون زباله ها! می دونم چرا اینکار رو می کنه! واسه اینکه گربه ها سراغ نایلون نرن و پاره اش نکنن. اگر نه مجبور می شه فردا خودش دم در رو جارو کنه!
از پله ها میام بالا. توی اتاق خودم می شینم و یه مدت به ساعت زل می زنم. ساعتی که بعد از گذشت 28 روز هنوز عقب نکشیدمش! مهم نیست! با عقربه ساعت شمار و دقیقه شمار کاری ندارم! فقط به عقربه ثانیه شمار نگاه می کنم. اون با صدای تیک تاک دائمی اش حرکت می کنه و من می شمارم : یک ، دو ، سه ... باز هم می خندم. این فقط یه عقربه است! یه عقربه که دور خودش می چرخه! فقط همین!!!
هوای اتاق خیلی خفه است! پنجره رو به کوچه رو باز می کنم و از همون جا چشمم به تیر چراغ برق وسط کوچه می افته! یازده ساله که منتظرم یه ماشین با سرعت تمام بیاد و بخوره به این تیر چراغ برق! اما فقط منتظرم!!!
چشمم به چراغِ تیر چراغ برق می افته و اِن صد پشه ای که دورش وول می خورن و پرواز می کنن و می چرخن! همه این چراغ ها با یه سیم مرئی به یه منبع الکتریکی قوی وصل هستن و اون منبع الکتریکی با یه سیم نامرئی به ادیسون! یعنی در واقع این پشه ها یه جورایی به ادیسون وصل هستن! به خودم می خندم! شاید هم لبخند می زنم!
امشب چقدر بی حوصله ام!
همه چی مثل یه فیلمه! همین فیلمایی که تلوزیون نشون می ده! همه چی تاریک می شه و یه ثانیه از گذشته جلوی چشمام مجسم می شه (شاید بهش می گن فلاش بک ) : تاریکی! موبایلم که پهن شد زیر صندلی پسری که بقل دستم نشسته بود. تاریکی! امیرعلی که داشت می خندید. تاریکی! ساعتی که عقربه هاش در یه جهت مشخص دور خودشون می چرخیدن. تاریکی ! پشه های مجنونی که به ادیسون وصل می شدن! تاریکی ! تاریکی. تاریکی! ...


نوشته شده در پنج شنبه 89/7/29ساعت 12:39 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

Design By : Pichak