سفارش تبلیغ
صبا ویژن































بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

هم از سکوت گریزان و هم از صدا بیزار
چنین چرا دلتنگم ؟! چنین چرا بیزار

زمین از آمدن برف تازه خشنود است
من از شلوغی بسیار رد پا بیزار

قدم زدم ! ریه هایم شد از هوا لبریز
قدم زدم ! ریه هایم شد از هوا بیزار

اگر چه می گذریم از کنار هم آرام
شما ز من متنفر ، من از شما بیزار

به مسجد آمدم و نا امید برگشتم
دل از مشاهده ی تلخی ریا بیزار

صدای قاری و گلدسته های پژمرده
اذان مرده و دل های از خدا بیزار

به خانه ام بروم؟! خانه از سکوت پر است
سکوت می کند از زندگی مرا بیزار

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!
از این سکوت گریزان ، از آن صدا بیزار

                                                      فاضل نظری


نوشته شده در چهارشنبه 90/12/3ساعت 10:27 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

گاه با خودم می اندیشم ، کاش می شد آدمی تمام زندگانی اش را در کوله پشتی اش می گذاشت و از این لحظات، از این مردمان به ظاهر دوست و در پشت صورتک ها و لبخند هایشان دشمن، می گریخت! به جایی می رفت که در آنجا لزومی نداشت برای حرف زدن ، هزار بار سخنانت را از قبل نشخوار کنی مبادا آن بگویی که نباید! مبادا برداشتی شود که نباید ! مبادا ... نباید ...
من می خواهم حقیقت بودنم را  رو به سوی مردمی فریاد بزنم که ... که ... که با نیش زبانشان قلب مرا نشانه رفته اند ! خدایا ! محمدی دیگر بفرست تا این بار به بندگانت که نه ! به مردمانت بگوید :

 

طشت رسوایی ما از بام عرش افتاده است
بینوا آن کس که می خواهد کند رسوا مرا!!!

 

خدایا ! چه دنیای بدی خلق کرده ای ! یا شاید هم آدم های بدی آفریده ای!

 


نوشته شده در دوشنبه 90/11/3ساعت 8:1 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

گاهی آدم ها مدت زیادی را صرف ایجاد یک تغییر در خود می کنند ؛ اما تنها یک تلنگر کوچک کافی است تا هر آنچه را که در مدتی طولانی رشته اند ، پنبه کنند.
تنها یک بعد از ظهر دلتنگ پاییزی کافیست ، تا نیرویی عجیب ، باعث شود دکمه های پالتو ات را ببندی و اولین قدم را برای اولین راهپیمایی پاییز امسال برداری و تمام راه را با تمایل ِ شهوت گون ِ گریستن در مقابل چشم مردمی که ممکن است تو را دیوانه بیانگارند ، مبارزه کنی. تنها یک بعد از ظهر دلتنگ پاییزی کافیست ، تا بار دیگر همچون خیال خوش سال های دور ، با حرص و ولع تمام ، مناظر اطرافت را با چشم هایت ببلعی. تنها یک نیروی عجیب در این بعد ازظهر دلگیر کافی است تا هنگام عبور از کنار زنی که در پارک نشسته و دود قلیان و حالت خلسه گون چشمانش را از دور می بینی ، نه تنها روحت بلکه تمام رگ های وجودت ، کشش و تمایلی عجیب به بازگشت دوباره ی به نه سالگی و تجربه ی دیگر باره ی طعم و بوی سکر آور قلیان ، احساس کنند.
«می خواهم برگردم به کودکی ...!» ( 90/9/14 )

                
                                                                              *****
- که می خواستی برگردی به کودکی؟
- آره خوب!
- کی تا حالا برگشته به کودکی ش؟
کی ؟ کجا؟
-    می خواستم... می خواستم اما مقدورم نشد
آه
خنده های بی دلیل
گریه های بی دلیل
خیره گی ها , خیره گی ها , خیره گی
خیره گی ها و سکوت
خیره گی و افق سرخ غروب
خیره گی و علف ترد بهار
خیره گی و شبح کوه و درختان در شب
خیره گی و چرخش گردن جغد
خیره گی وبازی ستاره ها
خنده بر جنگ بز و گیوه پهن مادر
گریه بر هجرت یک گربه از امروزبه قرنی دیگر
خنده بر عر عر خر
من!
من باید برگردم ,
تا تو قبرستون ده , غش غش ریسه برم
به سگ از شدت ذوق , سنگ کوچیک بزنم
توی باغ خودمون انار دزدی بخورم
وقتی که هوای حلوا کردم با خدا حرف بزنم
آخه!
تنها من می دونم شونه چوبی خواهرم کجا افتاده
کلید کهنه صندوق عجائب , لای دستمال کدوم پیرزنی پنهونه
راز خاموشی فانوس کجاست؟
گناه پای شل گاو سیاه ، گردن کیست
چه گلی رااگر پرپر بکنی شیر بزت می خشکه
من باید برگردم تا به مادرم بگم , من بودم که اون شب
شیربرنج سحری تو خوردم
من بودم , من بودم که اون شب شیربرنج سحری توخوردم.
تا به بابا بگم , باشه باشه , نمی خواد کولم کنی!
گندوما رو تو ببر , من به دنبالت می آم
قول می دم که نشینم خونه بسازم با ریگ
دنبال مارمولکا , نرم تا اون ور کوه!
من می خوام برگردم به کودکی!!
من می خوام برگردم به کودکی!!
                                                               (حسین پناهی)


نوشته شده در یکشنبه 90/9/20ساعت 2:4 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

من...

       سرطان دارم.

             سرطانِ بدخیم ِ حرف های نگفته!!!

و محتاجم به ...

       شیمی درمانی چشمانت.

چشمانت را از من نگیر !


نوشته شده در سه شنبه 90/5/4ساعت 11:23 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

عصر ، عصر پارازیت هاست!

پارازیت در وی اُ اِی

پارازیت روی بی بی سی

و از همه ی این ها ویرانگر تر

پارازیت نگاه خیره ی تو

که روی ذهن من می افتد !

و همه چیز را مخشوش می کند!


نوشته شده در جمعه 90/1/19ساعت 7:15 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

گاهی اوقات یک سئوال به ظاهر ساده ، روزها ذهنت رو به خودش مشغول می کنه و در آخر ... هیچی!

استاد ، روی تخته ، سه تا سئوال می نویسه و می گه جلسه بعد این 3 سئوال رو جواب بدید و بیارید . اولین سئوال هم اینه که : در کدام نقطه از زندگی هستی؟

خنده ام می گیره به این سئوال. کدوم زندگی؟! دلم می خواد بگم : استاد شما زندگی رو تعریف کن ، تا من بگم تو کدوم نقطه اش ایستادم. دلم می خواد بگم : ما هنوز تو تعریف زندگی موندیم، چه برسه به اینکه بخوایم نقطه هاشو بشناسیم. بابا! نیچه و شوپنهاور هم تو تعریف زندگی موندن و با یه جمله ی «زندگی فی نفسه زندگیست» از زیر بار مسئولیت همه چی دررفتن. استاد جان!!! خانه از پای بست ویران است. باور کن!

روزها می گذره و هنوز جوابی برای این سئوال پیدا نکردم. اصلا بر فرض اینکه پذیرفتم زندگی فی نفسه زندگیست! بر فرض اینکه زندگی همین صبح رو به شب رسوندن ها و و شب رو به صبح رسوندن ها باشه؛ من توی کدوم نقطه ام؟! یاد حافظ می افتم :

در دایره قسمت ، ما نقطه ی تسلیمیم / لطف آنچه تو اندیشی ،حکم آنچه تو فرمایی

شاید جواب همین باشه : من در نقطه تسلیم زندگی ای قرار دارم که فی نفسه زندگیست!

استاد جان! کاش اون روزی که دارم جواب ها رو روی یک کاغذ می نویسم حوصله شو داشته باشم که بنویسم : اولا الکیفیة مجهولة و السئوال عنه بدعة ! دوما گیرم که زندگی ای باشه و نقطه ای ! گاهی یک نقطه اشتباهی هم پیدا می شه خوب! من همون نقطه ی اشتباهم توی یک سطر از زندگی. نقطه ای که فقط با لاک غلط گیر پاک می شه. من همون غلطم. خود ِ خود ِ همون نقطه ی اشتباهی! شما به بزرگی خودت ببخش


نوشته شده در شنبه 89/12/28ساعت 6:35 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

وقتی تو نیستی
شادی کلام نا مفهومی است
و دوستت دارم رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند
وقتی تو نیستی
من فکر می کنم تو آنقدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی
تصویر های صامت دیوار
و اجتماع شیشه ای فنجان ها ؛ حتی
از دوری تو رنج می کشند
و من چگونه نگیرد دلم؟
اینجا که ساعت و آیینه و هوا
به تو معتادند

                                   حسین منزوی


نوشته شده در شنبه 89/12/28ساعت 6:34 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

ای مرگ ! ای پایان خوب هر چه ناکامی
پایان هر چه تهمت و هر ننگ و بدنامی
هر چند می ترسم ؛ بیا با خود ببر امشب
من را از این وادی ِ تلخ ِ بی سرانجامی

89/11/12   4:21 صبح


نوشته شده در سه شنبه 89/11/12ساعت 12:33 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

این روزها دلم برای کسی تنگ می شود که نمی دانم کیست>! ولی جای خالی اش را در تک تک ثانیه هایم احساس می کنم!!!


نوشته شده در جمعه 89/11/8ساعت 1:31 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

دور از تو هر چیزی که زیبا هست ، زیبا نیست
حالی برای خواندنِ اشعار نیما نیست

زیبا نگاهم کن! ببین! پُر گشته ام از شعر
اما برای گفتنش قالب مهیا نیست

وقتی دوباره قصه ی عشق و مسافر شد
فرصت برای گفتن ِ «امروز و فردا» نیست

غربت نشین شعرهایم ! دوستت دارم
باور بدار این «دوستت دارم» از «آنها» نیست

زیبا فقط یک جمله می گویم «و دیگر هیچ! »
این جمله های کال من خالی ز معنا نیست


نوشته شده در جمعه 89/9/5ساعت 9:53 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10      >
Design By : Pichak