سفارش تبلیغ
صبا ویژن































بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم

به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم

نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم

خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم

همه به کاری و من دست شسته از همه کاری

همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم

خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل

در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم

اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری

تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم

چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست

ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم

به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی

اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم

 

"شهریار"


نوشته شده در چهارشنبه 92/5/9ساعت 8:2 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم

تبسمی کن و جان بین که چون همی‌سپرم

چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست

بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم

بر آستان مرادت گشاده‌ام در چشم

که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم

چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله

که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم

غلام مردم چشمم که با سیاه دلی

هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

به هر نظر بت ما جلوه می‌کند لیکن

کس این کرشمه نبیند که من همی‌نگرم

به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد

ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم


نوشته شده در جمعه 92/4/21ساعت 2:20 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

گمان داشتم

به صبح می رسیم

رسیدم

دریغ-

فقط آه بود . صبحانه!

احمدرضا احمدی

پ.ن: بسیااااار دلتنگم!!! کاش زودتر، فردا بیاد! :(


نوشته شده در چهارشنبه 92/2/18ساعت 1:57 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

 

فواره وار، سربه هوایی و  سربه زیر
چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر

ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر

پلک مرا برای تماشای خود ببند
ای ردپای گمشده باد در کویر

ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر

مرداب زندگی همه را غرق می کند
ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر

چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر

فاضل نظری

 


نوشته شده در شنبه 92/1/10ساعت 9:38 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

دلم تنگ است!

دلم اندازه حجم قفس تنگ است!

سکوت از کوچه لبریز است!

هوا هم سرد و بارانی است!

نمی دانم چرا در قلب من

پاییز طولانی است!

(؟)


نوشته شده در جمعه 91/12/18ساعت 1:57 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

به زحمت می شد گفت 9 سالشه، چشمهای مشکی زیبا و پوست سبزه داشت.یک چادر مشکی پوشیده بود که اغلب مادربزرگ ها می پوشند و یک بسته آدامس شیک هم دستش بود. پیرمرد هم با پشت خمیده ، بسته ی آدامس توی دستش می لرزید. روبروی اتوبوس ایستاده بودند و با هم بحث می کردند . پیرمرد می گفت : صد تا اتوبوس هست! برو توی اتوبوس های دیگه بفروش. دخترمی گفت: من دو ساله اینجام.پیرمرد گفت : من سه ساله اینجام. تو اگه راست می گی برو درست رو بخوان! دختر گفت: درس برای چمه بخوانم؟!میام اینجا که پول درآرم و کمک خرج "مامانم" باشم!

تمام وجودم گُر گرفته بود.در برابر این دختر 9 ساله احساس حقارت می کردم.منی که به خودم می بالیدم که توی این شرایط بد اقتصادی تصمیم گرفتم برم کتاب های دست دوم بخرم تا هزینه ش کمتر بشه و حالا درست قبل از رفتن با جمله ی یک دختر 9 ساله ، خشکم زده بود!در اون لحظه بیشتر از هر روز و هر لحظه ی دیگری دلم می خواست که "نباشم".تا رنج های این دختر و ترس ماوا گرفته در نگاهش رو نبینم!و ای کاش می شد که صرفا با بستن چشم هام، هیچ چیز دیگری رو نمی فهمیدم!

هی! دختر احتمالا 9 ساله ای که اتفاق دیدنت تنها یک بار در زندگی بی معنای من رخ داد!به گمانم در عمق نگاه تو ، جز ترس و نگرانی ، چیز دیگری بود که اینقدر تمامِ من را به آتش کشید!!!


نوشته شده در سه شنبه 91/11/17ساعت 10:14 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

آسان است برای من

که خیابان ها را تا کنم

و در چمدانی بگذارم که صدای باران را به جز تو کسی نشنود

آسان است به درخت انار بگویم انارش را خود به خانه ی من آورد

آسان است آفتاب را سه شبانه روز بی آب و دانه رها کنم

و روز ضعیف شده را ببینم که عصا زنان از آسمان خزر بالا می رود

آسان است که چهچه گنجشک را ببافم

و پیراهن خوابت کنم

آسان است برای من

 به شهاب نومید فرمان دهم که به نقطه ی اولش برگردد

برای من آسان است به نرمی آبها سخن بگویم

و دل صخره را بشکافم

آسان است ناممکن ها را ممکن شوم

و زمین در گوشم بگوید : " بس کن رفیق"



اما

آسان نیست که معنی مرگ را بدانم

وقتی تو به زندگی آری گفته ای ....

                                             شمس لنگرودی


نوشته شده در پنج شنبه 91/10/14ساعت 1:34 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

گزیدم از میان مرگ ها ، این گونه مردن را :

تو را چون جان فشردن در بر، آن گه جان سپردن را

خوشا از عشق مردن در کنارت ، ای که طعم تو

طراوت می دهد حتّی شرنگ تلخ مردن را

چه جای شکوه از اندوه تو ؟ وقتی دوست تر دارم

من از هر شادی دیگر ، غم عشق تو خوردن را

تو آن تصویر جاویدی که حتّی مرگ جادویی

نداند نقشت از ضمیر ِ لوح من ، سِتردن را

کنایت بر فراز دار زد ، جان بازی منصور

که اوج این است ، این ! در عشق بازی پا فشردن را

« سیزیف » آموخت از من در طریق امتحان ، آری !

به دوش خسته ، سنگ سرنوشت خویش بردن را

مرا مردن بیاموز و به این افسانه پایان ده

که دیگر بر نمی تابد دلم ، نوبت شمردن را

کجایی ای نسیم نا بهنگام ! ای جوان مرگی !

که نا خوش دارم از باد زمستانی ، فسردن را


 

حسین منزوی


نوشته شده در دوشنبه 91/9/6ساعت 1:44 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

چند وقتیه بازی درمیاره اینترنت! و فرصتی برای نوشتن تلخی این روز ها هم دست نمی ده! دلتنگم! روزهای سخت و دلتنگیه! کاش صبور باشم!!! کاش ...


نوشته شده در سه شنبه 91/7/18ساعت 11:38 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

مرد
اگر
بودم...
نبودنت را غروبهای زمستان
در قهوه خانه ی دوری
سیگار می کشیدم!!!
نبودنـت
دود می شد و می نشست
روی بـخار شیشه های قهـوه خانه!
بعد
تـکیه می دادم
بـه صنـدلی،
چشمهایم را می بستم،
و انـگشتانم را
دور استکان کمرباریـک چای داغ
حلقه می کردم.
تـا بیشتـر از یادم بروی
نامرد اگر بودم...
نبـودنت را
تا حالـا باید
فراموش کرده باشم!
مرد نیستم اما...
نامرد هم نیستم!!!
زنـمـ
ونـبودنت
پـیرهنم شده است.


نوشته شده در شنبه 91/7/8ساعت 12:15 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >
Design By : Pichak