بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی وان که را دیده در دهان تو رفت هرگزش گوش نشنود پندی خاصه ما را که در ازل بودهست با تو آمیزشی و پیوندی به دلت کز دلت به درنکنم سختتر زین مخواه سوگندی یک دم آخر حجاب یک سو نه تا برآساید آرزومندی همچنان پیر نیست مادر دهر که بیاورد چون تو فرزندی ریش فرهاد بهترک میبود گر نه شیرین نمک پراکندی کاشکی خاک بودمی در راه تا مگر سایه بر من افکندی چه کند بندهای که از دل و جان نکند خدمت خداوندی سعدیا دور نیک نامی رفت نوبت عاشقیست یک چندی ؛سعدی؛ نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشارات نظر نامهرسان من و توست! گوش کن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید حالیا چشم جهانی نگران من و توست! گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست! این همه قصه فردوس و تمنای بهشت گفتوگوئی و خیالی ز جهان من و توست..! نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل هر کجا نامه عشق است، نشان من و توست.. سایه ز آتشکده ماست فروغ مه و مهر وه ازین آتش روشن که به جان من و توست ! "هوشنگ ابتهاج" غمگین که می شوی ... همه جا را غم بر می دارد! حتی خنده های کودکانه را! حتی خاطرات خوش کودکی را! بخند! یک بار دیگر بخند تا خاطرات شیرین کودکانه مان دوباره جان بگیرد. بخند و یک بار دیگربا تمام شیطنت هایت بمب و موشک های پلاستیکی را به سمتم پرتاب کن! اصلا تمام قوهای شیشه ای مرا بشکن! من به صدای خنده های تو محتاجم!!! بیاو دست های مرا بگیر ، بیا و مرا به سال های دور ببر ... آنجایی که با خنده تو را دنبال می کردم و با خنده از من می گریختی! تو که غمگین می شوی ... جهان مرا غم برمی دارد ... هر چه موهایت بلندتر عمر من بلندتر است گیسوان آشفته روی شانه هایت تابلویی از سیاه قلم و مرکب چینی و پرهای چلچله هاست که به آن دعاهایی از اسماء الهی می بندم می دانی چرا در نوازش و پرستش موهایت جاودانه می شوم ؟ چون قصه ی عشق ما از اولین تا آخرین سطر درآن نقش بسته است موهایت دفتر خاطرات ماست پس نگذار کسی آن را بدزدد... " نزار قبانی " هرگز نگفتم عاشقانه ، دوستت دارم ترسیدم ، شاید شک کنی به من ، به عشق تمام عمر فکر کردی من چه دوست معمولی خوبی ام! « نیما هوشمند » در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم. با من وعده ی دیداری بده... "احمد شاملو" سفر به خیر گل من که می روی با باد ز دیده می روی اما نمی روی از یاد کدام دشت و دمن؟یا کدام باغ و چمن؟ کجاست مقصدت ای گل ؟ کجاست مقصد باد؟ مباد بیم خزانت که هر کجا گذری هزار باغ به شکرانه ی تو خواهد زاد خزان عمر مرا داشت در نظر دستی که بر بهار تو نقش گل و شکوفه نهاد تمام خلوت خود را اگر نباشی تو به یاد سرخ ترین لحظه ی تو خواهم داد تو هم به یاد من او را ببوس اگر گذرت به مرغ خسته پر دلشکسته ای افتاد غم «چه می شود» از دل بران که هر دو عنان سپرده ایم به تقدیر «هر چه بادا باد» بیایم از پی تو گردباد اگر نبرد مرا به همره خود سوی نا کجا آباد
حسین منزوی می دانی چیست؟! راستش را بخواهی شب بیست و نهم شهریور با اول و دوم مهر ماه چندان تفاوتی ندارد. آن هم وقتی که قاصدک های مهربان از چند روز قبل، خبر خزان را به اتاقت آورده اند و تمام خیابان های شهر دهان می شوند و نامت را فریاد می زنند... مادرم می گوید پدربزرگم دیشب به خوابش آمده است ؛ حمد بخوانم. .و خاطره ی گنگ پدربزرگ بر تراس خانه ی قدیمی که اولین سالهای کودکی ام را در آن گذرانده ام در ذهنم تکرار می شود؛ "خانم! آتَشَه داری؟!" راستش را بخواهی... زمان ظرف غم انگیزی می شود، وقتی که قاصدک ها خبر دروغ بودن تقویم را به تو می دهند! آن هم درست زمانی که در انتظار خبر دیگری هستی... ما در عصر احتمال به سر می بریم... در عصر شک و شاید... در عصر پیش بینی وضع هوا... از هر طرف که باد بیاید... در عصر قاطعیت تردید... عصر جدید... عصری که هیچ اصلی جز اصل احتمال، یقینی نیست... اما من بی نام تو... حتی یک لحظه احتمال ندارم... چشمان تو عین الیقین من...قطعیت نگاه تو ... دین من است.... من از تو ناگزیرم... من بی نام نا گزیر تو می میرم... "قیصر امین پور" دلم گرفته
آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده ای که می زنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تن ام
تو را دوست می دارم.
در آن دور دست بعید
که رسالت اندامها پایان می پذیرد.
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند.
و هر معنا قالب لفظ را وامی گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر
تا به هجوم کرکس های پایانش وا نهد...
در فراسو های عشق...
تو را دوست می دارم
در فراسو های پرده و رنگ.
در فراسو های پیکر هایمان
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو ، که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش
نه هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد .
سهراب سپهری
Design By : Pichak |