بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

دلم برای تو تنگ شده است 
اما نمی دانم چه کار کنم
مثل پرنده ای لالم
که می خواهد آواز بخواند و نمی تواند.

به هوای دیدنت
در قاب پنجره ها قد می کشم
نیستی
فرو می ریزم
مثل فواره ای بر سر خودم
زیر آوار خودم می مانم در گوشه ی اتاق

ای انار ترک خورده بر فراز درخت
من دستی کوتاهم
من پرنده ای بی بالم
ای آسمان دور دست!

از تو محرومم
آنگونه که دهکده از پزشک
کویر از آب
لاک پشت از پرواز

اندوه ها در من شعله ور است و
ابر ها در من در حال بارش
نیمی آتشم
نیمی باران
اما بارانم ، آتشم را خاموش نمی کند.

گرفتار ناتوانی های خویشم
رودی کوچکم
گرفتار باتلاق.

من تو را دوباره کی خواهم دید
ای پرنده ی مسافر
از کجا معلوم که دوباره برگردی؟

راه ها باز است
آفتاب می تابد
اما من
حسرت راه رفتنم در پای فلج
گرسنه ای هستم
که نانم را
جای ماه بر سینه ی آسمان چسبانده اند.

دلم برای تو تنگ شده است
اما نمی دانم چه کار کنم

آرام می گریم
حال آدمی را دارم
که می خواهد به همسر مرده اش تلفن کند
اما نمی کند
چرا که به خوبی می داند
در بهشت گوشی ها را بر نمی دارند .... 

 

"رسول یونان"


نوشته شده در شنبه 93/9/1ساعت 11:50 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

Design By : Pichak