بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
به روی ما نگاه خدا خنده می زند پیشانی ار زداغ گناهی سیه شود ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع ماییم... ما که طعنه ی زاهد شنیده ایم آن آتشی که در دل ما شعله می کشید بگذار تا به طعنه بگویند مردمان (فروغ فرخزاد)
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا ، خدا!
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او می گشاید...او که از لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
ماییم...ما که جامه ی تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
از هادیان راه حقیقت ندیده ایم!
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکاره ی رسوا نداده بود
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
«هرگز نمیرد آنکه زنده شد دلش به عشق
ثبت است در جریده ی عالم دوام ما»
Design By : Pichak |