قصد جان مي کند اين عيد و بهارم بي تو اين چه عيدي و بهاري است که دارم بي تو
گيرم اين باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگين به چه کار آيدم اي گل ! به چه کارم بي تو ؟
با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، اي يار من که در عشق چنين شيفته وارم بي تو
به گل روي تواش در بگشايم ورنه نکند رخنه بهاري به حصارم بي تو
گيرم از هيمه زمرد به نفس رويانده است بازهم باز بهارش نشمارم بي تو
با غمت صبر سپردم به قراري که اگر هم به دادم نرسي ، جان بسپارم بي تو
بي بهار است مرا شعر بهاري ،آري نه هميه نقش گل و مرغ نيارم بي تو
دل تنگم نگذارد که به الهام لبت غنچه اي نيز به دفتر بنگارم بي تو.....
"حسين منزوي"