سفارش تبلیغ
صبا ویژن































بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

وقتی گفتم :

« دوستت دارم »

می دانسنم ... وحشی ها به دنبالم خواهند آمد

با نیزه های زهر آلود و تیر و کمان

عکسم روی همه دیوار ها چسبانده می شود

اثر انگشتم در تمام پاسگاه ها پخش می شود

جایزه بزرگ را

به کسی می دهند که سر مرا برایشان ببرد

و آن روز مانند پرتقالی فلسطینی

بر دروازه ی شهر خواهند آویخت

روزی که نامت را بر برگ های گل ها نوشتم

می دانستم

همه بی سوادان در برابرم می ایستند

عثمانی ها با من مخالفند

درویش ها با من مخالفند

کلاه نمدی ها مخالفند

آنان که عشق را تجربه نکرده اند

مخالفند

بیماران جنسی 

مخالفند

وقتی تصمیم گرفتم آخرین خلیفه را بکشم

و حکومتی برای عشق پایه گذاری کنم

گه تو پادشاه آن باشی

می دانستم

تنها گنجشک ها

به همراه من انقلاب خواهند کرد...

 

نزار قبانی 

ترجمه اصغر علی کرمی

 


نوشته شده در شنبه 94/12/22ساعت 10:44 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

 

دلم‌ می‌خواست‌ در عصر دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌!

در عصری‌ مهربان‌تر و شاعرانه‌تر!

عصری‌ که‌ عطرِ کتاب‌،

عطرِ یاس‌ و عطرِ آزادی‌ را بیشتر حس‌ می‌کرد!

 

دلم‌ می‌خواست‌ تو را

در عصر شمع‌ دوست‌ می‌داشتم‌!

در عصر هیزم‌ و بادبزن‌های‌ اسپانیایی‌

و نامه‌های‌ نوشته‌ شده‌ با پر

و پیراهن‌های‌ تافته‌ی‌ رنگارنگ‌!

نه‌ در عصر دیسکو،

ماشین‌های‌ فراری‌ و شلوارهای‌ جین‌!

دلم‌ می‌خواست‌ تو را در عصرِ دیگری‌ می‌دیدم‌!

عصری‌ که‌ در آن‌

گنجشکان‌، پلیکان‌ها و پریان‌ دریایی‌ حاکم‌ بودند!

عصری‌ که‌ از آن‌ِ نقاشان‌ بود،

از آن‌ِ موسیقی‌دان‌ها،

عاشقان‌،

شاعران‌،

کودکان‌

و دیوانگان‌!

دلم‌ می‌خواست‌ تو با من‌ بودی‌

در عصری‌ که‌ بر گل‌ُ شعرُ بوریا وُ زن‌ ستم‌ نبود!

ولی‌ افسوس‌!

ما دیر رسیدیم‌!

ما گل عشق‌ را جستجو می‌کنیم‌،

در عصری‌ که‌ با عشق بیگانه‌ است

 

 

"نزار قبانی"


نوشته شده در چهارشنبه 94/4/3ساعت 3:19 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

نوروز شد، غلطید روی سفره‌ام سیبت

عیدی بده ‌ای برکت یک سال در جیبت!

تو: نسخه‌ای کم‌یاب با خطّ خود حافظ

کردند با خورشید صبح عید، تذهیبت

خورشید فروردین نه! مستِ استکانی از

جوشانده‌ی بابونه، لیمو، سنبل الطیبت

کج کرده بودی راه و بی یک بوسه می‌رفتی

لب هـــای لجبــازم ولــی کردند ترغیبت...

روز ازل یک آن ملائک ذوقشان گل کرد

کــردند  با  شــهد  و گلاب ناب ترکیبت


***

گفتی :" بیا و کفترک! بر بام من بنشین"

پرواز  را  برد  از  سرم  آن کاف ِ تحبیبت


آرش شفاعی 

نوشته شده در شنبه 94/1/1ساعت 3:47 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

سوختم در تبی که از عشق است ... شعله در شعله در گلستانت!
مثل رسم خدا و ابراهیم... مثل گنجشک ؛ زیر بارانت

نفسم را شماره می کردم،نفست را شماره می دادی
حسِ پس لرزه های بم را داشت، دیدن دست های لرزانت

بیقرار شنیدنت بودم، مثل آواز عاشقانه ی قو
شعر می خواندی و به شور غزل، تار می زد دل پریشانت

روزها می گذشت و از تقویم آنچه می ماند چند کاغذ بود
هفته وماه وسال من شده بود دست مرداد و چشم آبانت!

من که کفر برادرانم را مثل پیراهنی در آوردم
با کدام آیه قبله ات خواندم؟! به چه وردی شدم مسلمانت؟!

دل و دینی نداشتم هرگز، که نماز تو را اقامه کند
تو چگونه خدای من شده ای !؟ ... با دو گوی سیاه شیطانت!

من ِ لیلی برات مجنونم  ... من ِ مجنون برات می میرم
قصه ی عاشقانه ای داری ، مثل "ابسال" با "سلامان"ت !

من حسودم حسود ... آری! -عشق- این بلا را سر من آورده
قلبم آشوب می شود وقتی دست های کسی به دستانت......

می رسد یا نمی رسد روزی، که تو مال خودِ خودم باشی!؟
طالع ما دو تا یکی بشود ، شکل یک قلب کنج فنجانت...

کاش آن سوزنی که مدتهاست، توی انبار کاه جا مانده
با سر انگشت یک پری می دوخت،دست های مرا به دامانت...

" مریم پیله ور "


نوشته شده در سه شنبه 93/12/12ساعت 1:37 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

یک روز،

بلکه پنجاه سال دیگر

موهای نوه ات را نوازش می کنی

در ایوان پاییز

و به شعرهای شاعری می اندیشی

که در جوانی ات

عاشق تو بود

شاعری که اگر زنده بود

هنوز هم می توانست

موهای سپیدت را

به نخستین برف زمستان تشبیه کند

و در چین دور چشمانت

حروف مقدس نقش شده بر کتیبه های کهن را بیابد...

یک روز

بلکه پنجاه سال دیگر

ترانه ی من را از رادیو خواهی شنید

در برنامه ی "مروری بر ترانه های کهن" شاید

و بار دیگر به یاد خواهی آورد

سطر هایی را

که به صله ی یک لبخند تو نوشته شدند

تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک

و این شعر در آن روز

تازه ترین شعرم برای تو خواهد بود...

 

"یغما گلرویی"


نوشته شده در سه شنبه 93/12/5ساعت 1:16 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
خدایان همه‌ی آسمان هایت
بر خاک افتاده اند

چون کودکی
بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی
وغروری کودن از گریستن پرهیزت می دهد.

این است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم.

می ترسی- به تو بگویم- تو از زندگی می ترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو می ترسی.
به تاریکی نگاه می کنی
از وحشت می لرزی
ومرا در کنار خود
از یاد
می بری.


"احمد شاملو"


نوشته شده در سه شنبه 93/10/9ساعت 11:46 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

دلم برای تو تنگ شده است 
اما نمی دانم چه کار کنم
مثل پرنده ای لالم
که می خواهد آواز بخواند و نمی تواند.

به هوای دیدنت
در قاب پنجره ها قد می کشم
نیستی
فرو می ریزم
مثل فواره ای بر سر خودم
زیر آوار خودم می مانم در گوشه ی اتاق

ای انار ترک خورده بر فراز درخت
من دستی کوتاهم
من پرنده ای بی بالم
ای آسمان دور دست!

از تو محرومم
آنگونه که دهکده از پزشک
کویر از آب
لاک پشت از پرواز

اندوه ها در من شعله ور است و
ابر ها در من در حال بارش
نیمی آتشم
نیمی باران
اما بارانم ، آتشم را خاموش نمی کند.

گرفتار ناتوانی های خویشم
رودی کوچکم
گرفتار باتلاق.

من تو را دوباره کی خواهم دید
ای پرنده ی مسافر
از کجا معلوم که دوباره برگردی؟

راه ها باز است
آفتاب می تابد
اما من
حسرت راه رفتنم در پای فلج
گرسنه ای هستم
که نانم را
جای ماه بر سینه ی آسمان چسبانده اند.

دلم برای تو تنگ شده است
اما نمی دانم چه کار کنم

آرام می گریم
حال آدمی را دارم
که می خواهد به همسر مرده اش تلفن کند
اما نمی کند
چرا که به خوبی می داند
در بهشت گوشی ها را بر نمی دارند .... 

 

"رسول یونان"


نوشته شده در شنبه 93/9/1ساعت 11:50 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |


مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت

خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن

که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم

که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی

صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی

برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت

من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل

من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی

نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت


پ.ن : چه خوب که هستی و چه خوب تر که به بهانه های مختلف می تونم بودنت رو به خودم تبریک بگم. :)


نوشته شده در سه شنبه 93/6/25ساعت 1:48 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

 

کیستی که من
اینگونه
به ‌اعتماد...
نامِ خود را
با تو می ‌گویم

کلیدِ خانه‌ ام را
در دستت می ‌گذارم
نانِ شادی‌ هایم را
با تو قسمت می‌کنم
به کنارت می‌ نشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب می‌ روم؟

کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ می‌ کنم؟

 

"احمد شاملو"


نوشته شده در یکشنبه 93/4/29ساعت 10:24 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |

اگر از کوی تو بویی به من رساند باد
به مژده جان و جهان را به باد خواهم داد


اگرچه گرد برانگیختی ز هستی من
غباری از من خاکی به دامنت مرساد


تو تا به روی من ای نور دیده در بستی...
دگر جهان در شادی به روی من نگشاد


خیال روی توام دیده می کند پر خون
هوای زلف توام عمر می دهد بر باد


نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یاد می کنی از من نه می روی از یاد


به جای طعنه اگر تیغ می زند دشمن
ز دوست دست نداریم،هرچه بادا باد

ز دست عشق تو جان را نمی برد حافظ
که جان ز محنت شیرین نمی برد فرهاد.


پ.ن : بالاخره با این غزل همراه همیشگی لحظات سخت زندگی ام  از شک و تردید ها نجات پیدا کردم.   :)


نوشته شده در شنبه 93/2/27ساعت 2:10 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |

   1   2      >
Design By : Pichak