در شبان غم تنهايي خويشعابد چشم سخنگوي تواممن در اين تاريکيمن در اين تيره شب جان فرسازائر ظلمت گيسوي توامگيسوان تو پريشان تر از انديشه ي منگيسوان تو شب بي پايانجنگل عطرآلودشکن گيسوي توموج درياي خيالکاش با زورق انديشه شبياز شط گيسوي مواج تو منبوسه زن بر سر هر موج گذر مي کردمکاش بر اين شط مواج سياههمه ي عمر سفر مي کردم