بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
دوستای خوبم سلام. ای باد! که از منزل یارم گذری ای باد! از این موج روان از چشمم ای باد! تو از هستی من آگاهی ای نغمه ی ناجور نی چوپانان! با خود چه کرده ای؟ تنهاییت برای من... غصه هایت برای من... همه بغض ها و اشک هایت برای من... تو فقط بخند برایم... بخند کاش اینجا بودی! به روی ما نگاه خدا خنده می زند پیشانی ار زداغ گناهی سیه شود ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع ماییم... ما که طعنه ی زاهد شنیده ایم آن آتشی که در دل ما شعله می کشید بگذار تا به طعنه بگویند مردمان (فروغ فرخزاد)
این شعر رو خودم نوشتم. می دونم خیلی مشکل داره و شاید حتی نشه بهش گفت : "شعر". ولی خواهش می کنم با نظرات و انتقاداتتون منو راهنمایی کنید.
با یار حدیث دل بیمارم گوی
این خستگی و بی کسی قلبم را
آهسته به گوش ناز دلدارم گوی
یک جرعه رسان ، نگار زیبایم را
تا روی گل و روح دل انگیزش چند
باور کند این سکوت گویایم را
دل، گوی شده به دست چوگان کاران
دل نغمه ی نای همه چوپانان شد
در دامنه و کمرکش کهساران
تا کی تو در این بادیه سرگردانی؟
ای باد! بیا و روح بیتابم را
آزاد کن از کالبد جسمانی
هر روز و هر لحظه
نگرانت می شوم که چه می کنی؟!
غصه هایت را کجا دفن می کنی؟!
تنهاییت را با که قسمت می کنی؟!
اشک هایت را روی کدام کویر می باری؟!
کدام گل را سیراب می کنی؟!
با من چه کرده ای؟!
می خواهم فریاد بزنم:
آنقدر بلند تا لب های خشکیده ام آب شوند
آنقدر بلند تا ابر ها اشک شوق بریزند
و کوچه ها عاشق شوند...
کاش بودی و سکوت می کردی!
کاش بودی و ...
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا ، خدا!
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او می گشاید...او که از لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
ماییم...ما که جامه ی تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
از هادیان راه حقیقت ندیده ایم!
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکاره ی رسوا نداده بود
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
«هرگز نمیرد آنکه زنده شد دلش به عشق
ثبت است در جریده ی عالم دوام ما»
Design By : Pichak |