بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
باور نداشتم که گل آرزوی من می بینمت هنوز به دیدار واپسین بیچاره دل! خطای تو در چشم او نکوست بر گور عشق خویش شباهنگ ماتمم پاداش آن صفای خدایی که در تو بود دیگر ز پا فتاده ام ای ساقی اجل مادر نگاه خسته و تاریکت دردا که از غبار کدورت ها آرام خنده می زنی و می دانم تلخ است این سخن که به لب دارم چون شعله ای که شمع به سر دارد شرمنده من به پای تو می افتم (دکتر علی شریعتی)
با دست نازنین تو بر خاک اوفتد
با این همه هنوز به جان می پرستمت
بالله ،اگر که عشق ،چنین پاک اوفتد
گریان درآمدی که:«فریدون خدا نخواست»
غافل که من به جز او خدایی نداشتم
اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست
گوید به من:«هر آنچه که او کرد خوب کرد»
فردای ما نیامد و خورشید آرزو
تنها سپیده ای زد و آنگه ... غروب کرد
دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم؟
تو صحبت محبت من باورت نبود
من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم
این واپسین ترانه تو را یادگار باد
ماند به سینه ام غم تو یادگار تو
هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد
جان تشنه ام، بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من، آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را.
با من هزار گونه سخن دارد
با صد زبان به گوش دلم گوید
رنجی که خاطر تو ز من دارد
ابری به روی ماه تو می بینم
سوزد چو برق خرمن جانم را
سوزی که در نگاه تو می بینم
در سینه ات کشاکش طوفان است
لبخند دردناک تو ای مادر
سوزنده تر از اشک یتیمان است
مادر بلای جان تو من بودم
اما تو ای دریغ، گمان بردی
فرزند مهربان تو من بودم
دائم ز جسم و جان تو کاهیدم
چون بت تو را شکستم و شرمم باد
با آنکه چون خدات پرستیدم
چون بر دلم ز ریشه گنه باری است
مادر بلای جان تو من بودم
این اعتراف تلخ گنه باری است!!!
Design By : Pichak |