بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
می دانی چیست؟! راستش را بخواهی شب بیست و نهم شهریور با اول و دوم مهر ماه چندان تفاوتی ندارد. آن هم وقتی که قاصدک های مهربان از چند روز قبل، خبر خزان را به اتاقت آورده اند و تمام خیابان های شهر دهان می شوند و نامت را فریاد می زنند... مادرم می گوید پدربزرگم دیشب به خوابش آمده است ؛ حمد بخوانم. .و خاطره ی گنگ پدربزرگ بر تراس خانه ی قدیمی که اولین سالهای کودکی ام را در آن گذرانده ام در ذهنم تکرار می شود؛ "خانم! آتَشَه داری؟!" راستش را بخواهی... زمان ظرف غم انگیزی می شود، وقتی که قاصدک ها خبر دروغ بودن تقویم را به تو می دهند! آن هم درست زمانی که در انتظار خبر دیگری هستی... ما در عصر احتمال به سر می بریم... در عصر شک و شاید... در عصر پیش بینی وضع هوا... از هر طرف که باد بیاید... در عصر قاطعیت تردید... عصر جدید... عصری که هیچ اصلی جز اصل احتمال، یقینی نیست... اما من بی نام تو... حتی یک لحظه احتمال ندارم... چشمان تو عین الیقین من...قطعیت نگاه تو ... دین من است.... من از تو ناگزیرم... من بی نام نا گزیر تو می میرم... "قیصر امین پور" دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو ، که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش
نه هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد .
سهراب سپهری
Design By : Pichak |