بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم بر آستان مرادت گشادهام در چشم که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله که روز بیکسی آخر نمیروی ز سرم غلام مردم چشمم که با سیاه دلی هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم به هر نظر بت ما جلوه میکند لیکن کس این کرشمه نبیند که من همینگرم به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم
نوشته شده در جمعه 92/4/21ساعت
2:20 عصر توسط نازنین نظرات ( ) |
Design By : Pichak |