بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
به زحمت می شد گفت 9 سالشه، چشمهای مشکی زیبا و پوست سبزه داشت.یک چادر مشکی پوشیده بود که اغلب مادربزرگ ها می پوشند و یک بسته آدامس شیک هم دستش بود. پیرمرد هم با پشت خمیده ، بسته ی آدامس توی دستش می لرزید. روبروی اتوبوس ایستاده بودند و با هم بحث می کردند . پیرمرد می گفت : صد تا اتوبوس هست! برو توی اتوبوس های دیگه بفروش. دخترمی گفت: من دو ساله اینجام.پیرمرد گفت : من سه ساله اینجام. تو اگه راست می گی برو درست رو بخوان! دختر گفت: درس برای چمه بخوانم؟!میام اینجا که پول درآرم و کمک خرج "مامانم" باشم! تمام وجودم گُر گرفته بود.در برابر این دختر 9 ساله احساس حقارت می کردم.منی که به خودم می بالیدم که توی این شرایط بد اقتصادی تصمیم گرفتم برم کتاب های دست دوم بخرم تا هزینه ش کمتر بشه و حالا درست قبل از رفتن با جمله ی یک دختر 9 ساله ، خشکم زده بود!در اون لحظه بیشتر از هر روز و هر لحظه ی دیگری دلم می خواست که "نباشم".تا رنج های این دختر و ترس ماوا گرفته در نگاهش رو نبینم!و ای کاش می شد که صرفا با بستن چشم هام، هیچ چیز دیگری رو نمی فهمیدم! هی! دختر احتمالا 9 ساله ای که اتفاق دیدنت تنها یک بار در زندگی بی معنای من رخ داد!به گمانم در عمق نگاه تو ، جز ترس و نگرانی ، چیز دیگری بود که اینقدر تمامِ من را به آتش کشید!!!
Design By : Pichak |